۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه

محمدرضاشاه پهلوی پادشاهی که همه چیز رابرای ایران میخواست !



http://www.stockholmian.com/news/persiska/2005/07july/069/007.jpg

محمدرضا شاه در روز 26 اکتبر 1919 (چهارم آبان) همزمان با خواهر 
دوقلوی خود  والاحضرت اشرف در تهران چشم به جهان گشود.
محمدرضا شاه از تاریخ 17 سپتامبر 1941 که در مجلس شورای ملی سوگند پادشاهی یاد کرد, و تا روز 16 ژانویه 1979 که با چشمانی پر از اشک ایران را برای همیشه ترک نمود, و تا روز اول آوریل 1979 که حکومت ایران از "مشروطه پادشاهی" به "جمهوری اسلامی" تغییر داده شد, بمدت 38 سال پادشاه ایران بود.

محمدرضا شاه، شاهنشاه ايران، در حالی چشم از جهان فرو بست که در روزهای آخر زندگی, هیچ کشوری بنا به مقتضیات سیاسی و اقتصادی وقت پذیرای او نبود. اکثریت اطرافیان او نیز دورش را خالی کرده و خودشان نیز به گوشه و کنار جهان پناه آورده بودند. ولی تنها انور سادات رئیس جمهور در گذشته مصر تنها رئیس کشوری بود که با آغوش باز پذیرای شاهنشاه و خانواده اش شد و در پذیرایی از او و خانواده اش از هیچ کوششی  فروگذار نکرد
.
محمدرضا شاه  در ساعت 5 صبح روز یکشنبه 27 ژوئیه 1980 (5 امرداد ماه) بدنبال بیماری سرطان, در بیمارستان "معادی" قاهره, جان به جان آفرین تسلیم کرد http://www.stockholmian.com/news/persiska/2005/07july/069/016.jpg

و پیکرش دو روز بعد در 29 ژوئیه 1980 در مسجد "الرفاعی" قاهره به خاک سپرده شد تا بنا بر وصیتش روزی در گورستان افسران و درجه دارن جانباخته ارتش شاهنشاهی, در ایران به خاک سپرده شود.


مورخین و منتقدین بی طرف, از محمد رضا شاه بعنوان "وطن پرستی بزرگ اما همراه با اشتباهاتی" یاد میکنند. اینکه اشتباهات او چه بوده  و اینکه آیا این اشتباهات سزاوار چنان مجازات سختی از سوی ایرانیان بوده است یا خیر بحثی جداگانه است. اما واقعیت این است که اگرچه به هنگام خروج او از ایران فریادهای "تا شاه کفن نشود این وطن وطن نشود" در سراسر ایران طنین انداز بود و مجسمه های او توسط مردم در خیابانها سرنگون میشد, اما اینک پس از گذشت بیش از یکربع قرن از درگذشتش, بی شک عقیده طیف بزرگی از ایرانیان نسبت به وی کاملا متفاوت با روزی است که با چشمهای پر از اشک ایران را برای همیشه ترک گفت.

محمد رضا شاه در آخرین کتاب خود, پاسخ به تاریخ, از جمله اینچنین مینویسد:

".... اگر شیطانی در کار باشد, نبرد با او در ذات مطهر اسلام, برای تربیت, اعتلا و بخشایش آدمی است...احترامی که برای دینمان داشتم مانع از آن میشد که نسبت به بعضی از مفتریان شدت عمل به خرج دهم. وانگهی, باورم نمیشد که مردم آن همه دروغ را باور کنند".

او عاشق مردم و کشورش بود. او پادشاهی بود که بدون درخواست مردمش به آنان، آزادی، سواد آموزی، ترويج و آبادانی روستا و شهر، بهداشت مجانی، يک وعده خوراک مجانی برای دانش آموزان سراسر کشور،.....  اقتدار ملی و قدرت منطقه ای داد. زنان را در انتخاب شدن و انتخاب کردن آزاد کرد و هزاران مورد ديگر که مثنوی هفتار من کاغذ شود...

 به انتظار نشسته ايم

چهارم و نهم آبان روزهای تاريخی در کشور ما هستند، هرگاه به اين دو روز فکر می کنم، فغان در گلويم گره می خورد و نمی توانم دو ابر مرد خفته درخاک بيگانه را فراموش کنم. به اين فغان در گلو مانده نگرانی ديگری افزوده می شود که آيا ما پيکری بی جان پهلوی سوم را هم بايستی در خاک بيگانه به عاريت بگذاريم؟؟ آيا پيکر ميهن پرستان ديگری هم بايستی در خاک بيگانه به خاک سپرده شود.  پيکر کسانی که خدمات ارزنده ای به ميهن ما کرده اند و در عين پاکی مانده و پشت به ميهن خويش نکرده اند. برخی را در سکوت و در غربت و در کنج خانه های تنگ و در تنگدستی از دست می دهيم. برخی از اين خدمتگزاران حتا بدون يک دسته گل بر مزارشان میروند برخی را از گوری به گور ديگری نقل مکان می دهند چرا که خانواده اش قادر به پرداخت هزينه جايگاه دائم را ندارند.

برخی در بی صدایی و در سکوت می ميرند وصدایی بيرون نمی آيد، بسياری خائن به وطن می ميرند و سروصدا و های، و هوار مرگشان به هوا است و شوربختانه کسانی که خودرا «اوپوزيسيون» و حتا «سلطنت طلب» میدانند برای آنان زنجير و سينه زنی راه می اندازند.

ميهنپرستان ما در سکوت می ميرند...

به ياد مصر می افتم، به جائی که:

... و اينجا در کنار هرم های مصری، اين پشتوانه بی ترديد دوستی، دو بزرگمرد پـُر مهر و پـُر از عشق به خاک ميهنشان به عاريت خفته اند. عجب سرنوشتی که هم پدر و هم پسر از خاندان پهلوی که هردو با تمام وجود به ميهن خدمت کردند اجازه خفتن در خاک خود پيدا نکردند و هر دو در مصر به خاک سپرده شدند. در خاک بيگانه... در خاک کشوری که روزی نماينده کورش و داريوش بر آن حکم رانده و به داوری نشسته است.

فکر ميکنم سادات تنها رئيس کشوری بود که شاهنشاه را با اسم کوچکش صدا می کرد و بدون توجه به هر اتفاقی که برای او توطئه کرده بودند با جسارت تمام در سال 1979 و 1980 شاه را در کنار خود نگاه داشت.

می خواهم به جسارت بگويم؛ و ميدانم کسی بر من خرده نخواهد گرفت، اگر بگويم؛ همان اندازه که يک روستائی حق دارد در زندگانی خصوص و خانوادگی از آزادی بهره مند باشد پادشاه نيز بايد از اين حق برخوردار باشد. در کشور های متمدن روابط خصوصی پادشاهان و ملکه ها را محترم شمرده و بر اساس همين اصل مجاز نمی دانند هيچگونه دخالت و تجاوزی را در حق اين افراد بعمل آورند.


شاهزاده رضا پهلوی دوم، برای اولين بار سال ها پيش رازی را فاش کرده است که در اين زمان حساس تکرار آن بسيار اهميت دارد:

«... سادات، برای من دو کار انجام داد که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. به وضع غم انگيزی تاريخ تکرار می شد. جنازه پدر بزرگ من نيز در قاهره به امانت گذاشته شده بود و اين بار، پدرم نيز. سادات اجازه داد که کالبد پدر من با پرچم ايران درخاک مصر به امانت گذاشته شود. ديگر اين که، اندکی پس از درگذشت جانسوز پدرم، سادات به ملاقات من آمد و يک شمشير به من هديه داد. اين شمشير معمولی نبود. سادات آنرا در جنگ اکتبر با خود حمل کرده بود. او با همين شمشير، برای اولين بار وارد صحرای سينا شد. سادات شمشير را به من داد و با جملاتی که نشان دهد، آن شمشير تنها يک هديه نيست و اگر آنرا به من می دهد برای خود او نيز دارای ارزش فراوان است، شرحی داد. توضيح دادن واکنش من در اين لحظه، آن هم در آن لحظات سخت مشکل است.

شخصی که همه خوبی ها را برای ايران می خواست امروز پيکرپاک اش در زير مرمر های قاهره خوابيده است ولی چشمان غم آلوده و غبار گرفته و به اشک شسته فرزندان ايران همچنان نگران ايران به انتظار نشسته اند.
امضا محفوظ

به اشتراک بگذارید:(کدنویسی این ابزارک)

Balatarin :: Donbaleh :: Azadegi :: Risheha :: Cloob :: Oyax :: Yahoo Buzz :: Reddit :: Digg :: Delicious :: Stumbleupon :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Email To: :: Subscribe to Feed